یادمه اولین باری که خواستم وبلاگ نویسی رو شروع کنم خیلی استرس داشتم مواجه شدن با یه فضای جدید با کلی کاربر که تا حالا باهاشون اشنایی نداشتم حس عجیبی داشت

اما  همیشه دوست داشتم یه وبلاگ داشته باشم و این علاقه بر تمامی اون حس ها و افکاری که داشتم غالب شد

وقتی وارد این فضا شدم با ادمای زیادی اشنا شدم چیزای زیادی ازشون یاد گرفتم اما بعضی هاشون هم منو ناراحت کردن البته شاید منم این کار رو کردم از اون موقع به بعد دیگه میترسیدم که از دوباره با یه نویسنده ای اشنا بشم و اونم همون رفتار رو بامن داشته باشه یا اینکه منم ناخواسته باعث ناراحتی شون بشم و اونا این کار من رو به مغرور بودن تعبیر کردن...

همه ی اینا باعث شد تا بعد از چندین سال وبلاگ نویسی همه چی رو پشت گوش بندازم و برای همیشه برم وبه ادمایی که به من اهمیت میدادن پشت کردم مثل پریسا ،ماجده و خیلی های دیگه وقتی اخرین پست پریسا رو خوندم نوشته بود که « همیشه از رفتن های بدون نامه ی خداحافظی ناراحت میشدم میگفتم که طرف آدم حسابم نکرده»

احساس خیلی بدی بهم دست داد حس اینکه من چقدر میتونم بی رحم باشم یجورایی همچین مسائلی و اصرار های ماجده باعث شد بخوام برگردم و ازدوباره وبلاگ نویسی بکنم

اما من همیشه دوست داشتم که نوشته هام از ته دل خونده بشن دوست داشتم اون حس رضایت رو از مخاطب هام بگیرم اما وقتی یکسری برخورد ها رو دیدم فهمیدم که وجود من برای بیشتر مخاطب ها ازار دهنده است شاید حس اینکه من اومدم و جای ماجده رو گرفتم...

و این مسئله رو به خوبی میشد حس کرد و دید خب من تقریبا 6ساله دارم وبلاگنویسی میکنم و جدا شدن ازش برای من یه موضوع ازار دهنده است برای همین یه وبلاگ میزنم جایی که برای خودم باشه  و برای کسایی که شاید واقعا براشون مهم باشم نمیدونم از دوباره اینجا مینویسم یا نه اما میدونم فعلا میخوام از اینجا دور باشم از کسایی که همیشه با کامنت هاشون من رو حمایت میکردن ممنونم مرسی که یک امیدی برای ادامه دادنم بودید و امیدوارم همیشه شاد باشید

کامنت های این پست رو باز میذارم تا اگه دوست داشتی شاید به عنوان اخرین پستم برام یه چیزی بنویسی و به یادگار بذاری