من کی هستم؟ هدف خدا از خلقت من چیست؟

سوالی که هر فردی حداقل یک بار در طول زندگی اش آن را از خود پرسیده

من وقتی در پاسخ به این سوال ناتوان ماندم به نوشتن روی آوردم با یک باور ذهنی که کلمات هیچوقت نمی میرند

موجودیت  خود را در کلماتی می دانستم که بر روی کاغذ می نوشتم از آن روز به بعد ترس خاموشی پس از مرگ وجودم را فرا نگرفت چون میدانستم اگر من نباشم کلماتم هستند شاید یک روز کتابی چاپ کنم و آن در قفسه های رنگین خانه های آدم های مختلف باشد بدین ترتیب من هم فراموش نخواهم شد و برای همیشه گوشه ای از قلب آدمها جای خواهم داشت اما بعدش یک درس جدید یاد گرفتم که اگر کلمات اون چیزی نباشن که آدمها میخوان یا هم راستا با خط فکریشون نباشه خیلی زود از بین میرن و به فراموشی سپرده میشن

پس از آن به دنبال معنای جدیدی برای وجود خود بودم و آن را در دیگران جست و جو کردم

هر وقت احساس پوچی وجودم را فرا میگرفت به این فکر میکردم چند آدم در دنیا وجود دارند که من برای آنها مهم هستم و نقشم در زندگی آنها چیست و شکل گیری هویت خود را وابسته به وجود آنها میدانستم!

از آن پس به بعد تمام تلاشم را میکردم تا در ذهن ،روح و قلب انسان ها  جایی داشته باشم و همه ی وجود خود را نثار آنها میکردم در حدی که اگر وجودشان را  در زندگی ام در حد یک ثانیه احساس نمی کردم تمام هستی به دور سرم میچرخید و فکر میکردم اگر آدم ها نباشند من هم نمی توانم زندگی کنم نمی توانم وجود سرشار از دردم را التیام بخشم و باری دیگر روی پاهای خودم بایستم تا روزی که یکی از دوستانم را برای همیشه از دست دادم و او نیمی از من را  هم با خود برد بعد دیدم بدون نیم دیگرم هم میتوانم زندگی کنم اما باز آن اشتباه  ها را تکرار کردم اما الان به نقطه ای رسیدم که بیشتر کسانی را که به آنها دلبسته بودم  را از دست دادم همانطور که همیشه میگویم آدمها خیلی زود میروند آنقدر زود که خودشان هم نبودشان را احساس نمی کنند

حال در نقطه ای هستم که هیچ معنایی برای خود نمی یابم چون تمام وجودم را نثار کلمات و انسان ها کردم برای اینکه در یاد بمانم...

دریغ از آنکه بدانم بایدی در کار نیست و من نباید حتما در یاد ها باقی بمانم و هم کلمات و هم انسان ها پایان پذیرند و وجود انها به سده ها و دهه ها ختم میشود

بی آنکه سعی کنم از زندگی بهره ای ببرم به دنبال آن بودم که آن را در وجود دیگران جا بگذارم

در حالی که خودم در ذهن خودم جایی نداشتم چگونگی آدمی میتواند در ذهن دیگران باقی بماند وقتی خودش را به یاد ندارد و و سرشار از حس هراس نسبت به خودش است!

بعد از آن با خود سوگندی خوردم  که آدمها را دوست خواهم داشت نه برای آنکه ابدی باشم برای آن که وجودشان را دوست دارم آدمهارا دوست خواهم داشت حتی اگر وجودم برایشان پریشان کننده باشداز دور تماشایشان میکنم...

و مینویسم نه برای جا ماندن در ذهن و قفسه های کتاب ها چون روحم برای آرام شدن به آن نیاز دارد از این به بعد زندگی میکنم نه برای آنکه ابدی باشم و در یادها بمانم فقط برای آنکه معنای زندگی را درک کنم و طعم زندگی کردن را بچشم:)