"به نام خدا"

(به تلخی قهوه)

آنقدر از دست او عصبانی بودم که همچو لبو قرمز شده بودم....قول داده بود دیروز پیشم بیاید اما بازهم بدقولی کرده بود!!انگار نه انگار کلی برنامه ریخته بودم تا روز خوبی را داشته باشیم!!!!!

به سراغم آمد بادیدنش به سرم زد با لبخندی زیبا به من گفت:(( سلام خوبی؟ببخشید دیروز نیامدم...مشکلی پیش آمده بود))

باخشم نگاهی به او انداختم و گفتم:((همان بهتر که نیامدی!بهتر است الان هم بروی که حوصله ات راهم ندارم!!!))

باخودخواهی تمام از کنارش گذاشتم بی آنکه بدانم چقدر بر دیواره ی دلش چنگ انداختم...بغضش را میتوانستم احساس کنم بغضی که هر لحظه گلویش را می فشرد اما بازهم لبخند میزد و منی که آنقدر عصبانی بودم که اصلا به این حالش اهمیت نمی دادم...

چندروز گذشت وهربار با لبخند همیشگی اش نزدم میامد اما حتی نگاهش هم نمی کردم!تا اینکه یک روز صبح سر کلاس اورا ندیدم برایم عجیب بود مگر میشود که او نیاید!؟تابحال غیبت نکرده بود!

چهار روز از نیامدنش گذشته بود و من هم غمگین تر از همیشه به صندلی و لبخنداش فکر میکردم گویا تماشای لبخند اش جزئی از وجودم شده بود...

مثل همیشه خیره به در بودم تا بیاید که ناگهان در باز شد خودش بود خود خودش آنقدر از دیدنش خوشحال بودم که نمیدانستم باید چه بگویم اما سریع به خودم آمدم و برایش اخم کردم

هرچند دقیقه به قامت اش خیره میشدم...خیلی تغییر کرده بود...خودش نبود....نه لبخندی بر لبانش بود نه گونه هایش به سرخی قبلا بود!

آنقدر لاغر شده بود که  لباس هایش همچو چادری بزرگ برای او شده بودند و چشمانش سرشار  از حس پنهان غم بود و از هرنگاهی که به چشمانش مینداختم میتوانستم آن گلی را که از جنس غم است و در تمام وجودش ریشه زده و از چشمان سیاه رنگ اش شکوفه زده ببینم....

هر روز و هر ثانیه همچو سرعت نور میگذشت و او هم با همین سرعت ضعیف و ضعیف تر میشد موهایش ریخته بود...

ومن نمیدانستم چه بگویم آنقدر سرشار از حس غرور بودم که حتی برای پرسیدن حالش نزدش نمی رفتم!

وبازهم آن دور بودن های طولانی...آنقدر چشم به راهش بودم که چشمانم خشک شد....با هزار بدبختی غرورم را از خود دور کردم وتصمیم گرفتم به سراغش بروم

در خانه اش را زدم پیرزنی با لباسی سیاه و با موهایی به سفیدی برف در را بازکرد آنقدر چشمانم شبیه او بود

آه لبخند هایش خیلی زیبا بود همانند او همانطور به لبخند زیبایش خیره بودم که ناگهان اشکی از چشمانش سرازیر شد  وناگهان به خودم آمدم با صدایی لرزان گفت:((آیا شما پریچهر هستید؟؟))

سرم رابه نشانه ی تایید به آرامی تکان دادم

گفت:((پرنیان گفت که می آیی و من خیلی منتظرت بودم بیا داخل خانه بیرون سرد است))

و ادامه داد:((نمیدانم چگونه بگویم....پرنیان دیگر پیش ما نیست او سرطان گرفته بود و در تمام مدت برایت در دفتری یاد داشت مینوشت و نقاشی هایت را میکشید به راستی که به زیبایی آن نقاشی ها هستی....

پرنیان در تمام طول عمرش از جامعه رانده شده بود و حتی کلمه ای حرف زدن هم برایش سخت بود تنها زبانش کشیدن نقاشی بود اما از زمانی که با تو دوست شد گویا تازه سخن گفتن راآموخته بود جز تو راجب چیزی حرف نمی زد و تمام نقاشی هایش از توبود...حتی به من گفت که حق ندارم راجب بیماری اش به تو چیزی بگویم تا روزی که بمیرد و شاید یادش از ذهنت بگذرد و بیایی جویای احوالش شوی

چندروز آخر آنقدر ضعیف شده بودکه به سختی برایت مینوشت اما میدانم که عشقش در سخنانی که برایت نوشته اصلا ضعیف نیست...))

چشمانم پر از اشک شده بود و نمیدانستم چه بگویم آنقدر پست بودم که با غرورم اورا بار دیگر کشتم اری من قاتل اوبودم....احساسات و آرزوهایش راکشته بودم...اری خودمن...مادرش دفتری بسیار زیبا به رنگ نیلگون رنگ  آسمان به من داد آه او آنقدر دوست داشتنی و مهربان بود که حتی رنگ مورد علاقه من را انتخاب کرده بود...

((سلام پریچهر عزیزم نمیدانم این دفتر به دستت رسیده یانه اما میدانم وقتی تو این را میخوانی من دیگر پیشت نیستم و هفته هاشایدم ماه ها و سال ها از رفتنم گذشته باشد در این دفتر از تمامی آرزوهایی که داشتیم  و اتفاقات خوبی که بینمان افتاده است نوشته ام.....امیدوارم هنوز من را خواهر خودت بدانی ببخشید که آن روز نیامدم

حال خوبی نداشتم....و در بیمارستان بستری بودم....امیدوارم با خواندن این دفتر تمام دلخوری هایت از من از بین برود....فقط یک چیز رابدان زندگی زیبا است اما گاهی تلخ همچو قهوه کافی است کمی با لذت آن را بنوشی تا تلخی اش حس نشود ...زندگی هدیه گران بهایی است که من از داشتنش منع شدم قدرش را بدان....))

چشمانم از شدت گریه همانند کاسه ی خون شده بود اما گریه کردن چه فایده ای داشت؟!

من اورا در حس غرور خودم خفه کرده بودم ....پنجره را باز کردم تا شاید کمی هوای دلم عوض شود اما حتی باد هم بوی خاطرات و لبخند زیبای تورا می دهد....و آسمان تیره  است گویا دل خدا هم گرفته....

با بی حالی تمام به حیاط میروم در کنار حوض مینشینم و به ماهی های سرخ رنگ اش خیره میشوم دستانم را باز میکنم تو بوسه بزنند ماهی های حوض بر دستانم قلبم شکسته همچو طفل کوچکی که مادرش را در سیاهی زیر پوست این شهر گم کرده است...... و چشمانم را میبندم تا شاید رویای تورا ببینم رویای در دنیایی پر از محبت و بازهم بشم پریچهر بهترین خواهرت ....و میکشم آن حس غروری را که مرا از محبت کردن به تو دریغ کرد.....